به این شعر مرحوم زنده یاد پروین اعتصامی که در کتاب فارسی دبستان خوانده بودیم برخوردم و به دلم نشست. گفتم اینجا بگذارم شاید به دل شما هم بنشیند.
روزی گذشـت پادشـهی از گذرگهی فـریاد و شـوق برسـر هـر کوی بام خاسـت.
پرسـید زان میانه یکی کودک یتیم: کاین تابناک چیسـت که بر فرق پادشـاسـت؟
آن یک جواب داد: چه دانیم ما که چیسـت؟ پیداسـت این قـدر که متاعی گران بهاسـت.
نزدیک رفـت پیر زنی گوژ پشـت و گفـت: این اشـک دیده من و خون دل شـماسـت.
مارا به رخـت و چوب شـبانی فـریفـته اسـت این گرگ سـالهاسـت که با گله آشـناسـت.
آن پارسـا که ده خرد و اسـپ رهـزن اسـت آن پادشـاه که مال رعـیت خورد گداسـت.
برقـطره اشـک یتیمان نظاره کن تا بنگری که روشـنی گوهـر از کجاسـت
پروین به کجروان سـخن از راسـتی چه سـود؟ کو آنچنان کسـی که نرنجـد ز حرف راسـت؟
شاید چون این شعر با وضع و شرایط فعلی جامعه ارتباط دارد خیلی به دل می نشیند. امروز هم می بینیم کسانی که با اشک دیده یتیمان و خون دل ستمدیدگان برای خود در ایران و اروپا و استرالیا و امارات و کانادا و آمریکا کاخ های آن چنانی ساخته اند و استعمار تمام توانش را برای سوار کردن این عده روی گردن مستضعفین و محرومین در ایران به کار گرفته. البته آنچه ما می نویسیم فقط برای دلمان است وگرنه به کجروان سـخن از راسـتی چه سـود؟